تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 17:53 | نويسنده : K


یاد دارم در غروبی سرد سرد      می گذشت از کوچه ما دوره گرد


 

داد می زد کهنه قالی می خرم         دسته دوم جنس عالی می خرم


کاسه و ظرف و سفالی می خرم        گر نداری کوزه خالی می خرم


اشک در چشمان بابا حلقه بست      عاقبت آهی کشید بغضش شکست


اول ماه است و نان در سفره نیست       ای خدا شاکر شدم از زندگیت

 

 

بوی نان تازه هوشش برده بود              اتفاقا مادرم هم روزه بود

 

خواهرم بی روسری بیرون دوید       گفت آقا سفره خالی می خرید؟ 

تاريخ : یک شنبه 7 مهر 1392 | 16:57 | نويسنده : K

 

مراقب باش !

 

وقتی سوار بر تاب زندگی شدی،

دست روزگار هلت می دهد؛

ولی قرار نیست تو بیفتی!

اگر بی تاب نباشی و خودت را به آسمان گره زده باشی،

اوج می گیری...به همین سادگی...!